بي لبت از آب حيوان مي‌بسم

شاعر : عطار

بي رخت از ماه تابان مي‌بسمبي لبت از آب حيوان مي‌بسم
ز آفتاب چرخ گردان مي‌بسمکار روي حسن تو گردان بس است
از همه چين مشک ارزان مي‌بسمسر گرانم من ز چين زلف تو
آب روي از چشم گريان مي‌بسمگر ندارم آبرويي پيش تو
تا ابد از بحر و از کان مي‌بسمتا لب لعل تو در چشم من است
با تو گر دستم دهد آن مي‌بسماز همه ملک دو عالم يک نفس
آتش شوق تو در جان مي‌بسمگفته‌اي زارت بخواهم سوختن
چون يک آتش هست سوزان مي‌بسمزآتش ديگر چه مي‌سوزي مرا
کز دلي پر کفر پنهان مي‌بسمساقيا در ده شرابي آشکار
کرده پنهان زير خلقان مي‌بسمزين همه زنار از تشوير خلق
زانکه با دردت ز درمان مي‌بسمدرد ده تا درد بفزايد مرا
تشنه مي‌ميرم بيابان مي‌بسمغرق دريا گر مرا کرده است نفس
کز دم عقل سخن دان مي‌بسممست لايعقل کن اين ساعت مرا
زين چنين عقل تن آسان مي‌بسمعقل خود را مصلحت جويد مدام
هم ز پايان هم ز پيشان مي‌بسمکارساز است او ز پيش و پس ولي
زانکه چون دل هست از جان مي‌بسمعقل را بگذار اگر اهل دلي
دل طلب کز عقل حيران مي‌بسمنقد ابن الوقت قلب است اي فريد